برزگر و خرس

افزوده شده به کوشش: شانلی ن.

شهر یا استان یا منطقه: لرستان

منبع یا راوی: بهرام فرخفال

کتاب مرجع: افسانه‌های لرستان - ص ۳۸

صفحه: 345-347

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

nan

یکی بود یکی نبود. پیرمردی بود که قطعه زمینی داشت. این پیرمرد نان سالانه خود و هفت دخترش را از کشت زمین به دست می‌آورد. یک روز پیرمرد مشغول شخم‌زدن زمینش بود، خرسی از راه رسید و گفت: عمو! خداقوت!! مرا شریک خودت می‌کنی؟کشاورز ترسید و گفت: بله، بله تو را شریک می‌کنم.خرس گفت: تو که مشغول شخم‌زدن زمین هستی. من هم می‌روم و موقع آبیاری زمین برمی‌گردم.مرد حرفی نزد و خرس هم راهش را کشید و رفت؛ پیرمرد خوش‌حال شد و فکر کرد خرس فراموشکار است و دیگر برنمی‌گردد. من هم به کارم می‌رسم.شخم‌زدن مرد تمام شد. زمین را تخم پاشید و آن را آبیاری کرد که سر و کله خرس پیدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دیر رسیدم و زمین را آبیاری می‌کنی، می‌روم و موقع وجین کردن برمی‌گردم.پیرمرد قبول کرد و خرس هم راهش را کشید و رفت. گندم‌زار سرسبز شد. ساقه‌های گندم هم بلند شد و موقع دروکردن‌شان نزدیک می‌شد اما از خرس خبری نشد.مرد کشاورز کار وجین کردن را تمام کرده بود و آخرین آب را به زمین می‌داد که خرس پیدایش شد و گفت: عمو، خدا قوت. خسته نباشی. مثل این که کمی دیر کردم. حالا که علف‌های هرزه را وجین کردی می‌روم و وقت درو برمی‌گردم.فصل درو رسید و از خرس خبری نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافه‌های گندم را روی هم چید تا آن‌ها را با خرمن‌کوب بکوبد. در این موقع خرس سررسید و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسیدم گندم‌ها را درو کنم و تو داری آن‌ها را می‌کوبی، می‌روم و موقع باد دادن گندم می‌آیم کمکت.پیرمرد دیگر حرفی نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهایش خرمن را کوبید و آن‌را برای باد دادن آماده کرد. خرس نیامد و پیرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتی شده!! خدایا کاش که دیگر خرس نیاید.باد که وزید مشغول باد دادن گندم شد. کارش را که تمام کرد، تل بزرگی کاه و مقداری گندم به جا ماند. دخترها جوال‌ها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پیرمرد، جوال اول را برداشت تا آن‌را از گندم پر کند که خرس سررسید و گفت عمو، خدا قوت. مثل این که کار تمام شده و حالا وقت تقسیم کردن است. اما من خیلی دیر آمدم و چون زمین مال خدا است و تو روی آن زحمت کشیده‌ای، باید سهم بیشتری ببری. گندم که تل کوچکی است برای من و کاه که تل خیلی بزرگتری است، برای تو.پیرمرد ترسید و حرفی نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پایش از غم و غصه سست شد. رفت و کمی دورتر از خرمن جا، روی یک بلندی نشست و فکر کرد. روباهی از آن طرف‌ها میگ‌ذشت. پیرمرد را که دید، نزدیک آمد و گفت: ای پیرمرد مثل این که خیلی ناراحت هستی؟کشاورز هم ماجرای گندم و خرس را برای روباه تعریف کرد. روباه گفت این که ناراحتی ندارد! من فکرش را کرده‌ام و راهی به تو نشان می‌دهم که تمام خرس‌ها عبرت بگیرند و دیگر جرات نکنند این طرف‌ها را نگاه کنند. روباه دوباره گفت: من می‌روم روی آن تپه روبه‌رویی و با دمم گرد و خاک می‌کنم. وقتی که خرس پرسید چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پیه و روغن او دارو درست کنند و برای مداوای چشم پسر پادشاه ببرند. وقتی که ترسید و گفت چکار کنم، خرس را بکن توی جوال و در آن‌را محکم ببند.پیرمرد خوش‌حال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمن‌ها نشست. خرس مشغول پرکردن جوال‌های گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشید و از پیرمرد پرسید: عمو، آن گرد و غبار روی تپه مال چیست؟پیرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهای او دنبال خرسی می‌گردند تا روغنش را بگیرند و از آن دارو درست کنند.خرس که خیلی ترسیده بود، به پیر‌مرد پناه برد. پیرمرد کشاورز گفت: برو داخل این جوال. من هم در آن‌را می‌بندم و روی جوال کاه می‌ریزم.خرس فوری قبول کرد و داخل جوال شد. پیرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهایش را صدا زد. هرکدام از آن‌ها چماقی آوردند و با کمک پدرشان آن‌قدر خرس را زدند که استخوان‌هایش هم خرد شد.پیرمرد به قدری خوش‌حال بود مثل این‌که خدا هفت پسر به او داده بود. جوال‌ها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آن‌ها را به خانه ببرد که روباه سررسید و گفت: عمو! خرس را که من از بین بردم. حالا سهم او به من می‌رسد.پیرمرد که بیشتر از همه ناراحت بود، لحظه‌ای فکر کرد و گلویش را با انگشت‌هایش فشرد و ناگهان بادی از او خارج شد.روباه پرسید: این صدای چه بود؟مرد کشاورز گفت: سگ‌های آبادی هستند که دارند به این طرف می‌آیند.روباه ترسید و طوری فرار کرد که باد هم به او نمی‌رسید. دلتان شاد و دماغتان چاق.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد